چون سنبلت که ديد سياهي سر آمده

شاعر : خواجوي کرماني

وانگه کمينه خادم او عنبر آمدهچون سنبلت که ديد سياهي سر آمده
زلفت به دلبري ز جهان بر سر آمدهچشمت به ساحري شده در شهر روشناس
و آب حيات در دهن ساغر آمدهساقي حديث لعل لبت رانده بر زبان
دستي بساق بر زده و خوش برآمدهاي سرو سيمتن ز کجا مي‌رسي چنين
هر دم ز دست رفته و از پا درآمدهمن همچو جام باده و شمع سحرگهي
در چشم هجر ديده‌ي من اختر آمدههر شب به مهر روي جهانتابت از فلک
بر خور فکنده سايه و بس در خور آمدهبيرون ز طره‌ي تو شبي کس نشان نداد
مو بر وجود من چو سر نشتر آمدهاز سهم نوک ناوک خونريز غمزه‌ات
خواجو ز خواب فارغ و سير از خور آمدهبي چشم نيم خواب و بنا گوش چون خورت